مالیخولیا نامه

ساخت وبلاگ

روانی ام و کلی فکرم پخش و پلاس

اینجور وقتا که گم و منگ میشم باید همه فکرامو بنویسم تا تشخیص بتونم بدم کدوم فکرم سیاه نمایی ذهنمه و کدومش واقعی تره و کدومش راه داره و کدومشو باید بندازم دور...اما بخاطر این قرنطینه انقد بی رمقم دستم توان فشار دادن خودکار روی کاغذ نداره تا یک کم بنویسم و سبک شم و ب نتیجه ای شاید برسم

خدا رو شکر اینجا رو دارم که هیشکی منو نمیشناسه و میتونم حقیقت ذهن منگ و عریان فکرمو بی دغدغه بنویسم

شاید پریشونیم بیربط به قرنطینه نباشه.من آدما رو دوست دارم.دنیای کوچیکم دیدن مامانای همکلاسیای مهد حبه؛ شور و شوقم بود. مدیر مهد که هر صبح بهم میگفت : سلام مامانِ خنده رو ؛    همون سه چهار ساعتی که بچه مهد بود و موتور جت به ک و ن م میبستم و  خریدخونه و نظافت و نهار و حموم و باشگاهمو میرفتم ....روتین عزیز کجایی؟ زود برگرد که خزون شدیم

 

این روزا شوخر نیم بند میره سر کار و تایم خونه موندنش زیاد شده.حضورش دیوونم میکنه.صبح بمحض اینکه بیدار میشم و یادم میاد که شب قبل  بغلم نکرده؛ کله ام باد میکنه و روزم خراب میشه و به کام اون دو تا هم تلخ میکنم... دلیل سگ سگی هامو احتمالا بدونه...قبلن ها چند سال پیش یه باری بهش گفته بودم ولی مثل وقتایی ک میخاد گوش به کری بده تا از زیر بار مسِولیت در ره ؛ ری اکشنی نشون نداد و فهمیدم نباس شخصیتمو خورد کنم همچین چیزایی رو بازم بهش بگم چون میخاد که نشنوه...شوخر کم خوابه.از صبح تا نصفه شب یکریز بیدار_ پای تی وی.فقط برا دسشویی بلند میشه.مفت میخوره ....لعنتی بهش یه باری گفته بودم که من و حبه از اول اسفند با همیم.بگیر این بچه رو یکساعت ببر بیرون من تو خونه ریلکس کنم...نمیره ک نمیره

من مشکل دارم . تحملِ سر و صدا رو ندارم...درسته حبه بچه مه.درسته حتی این قرنطینه باعث شده باهاش مهربونتر هم بشم...اما مغزم داره میترکه...این بچه هم عین باباش کم خوابه...شبها ساعت 12 میخوابه 8 صبح بیدار میشه..ظهرم ک هیچی.منم شبا تا ساعت 2-3یا4 خوابم نمیبره و تو اوهام خرابم غرقم...واقعا چهل پنجاه روزه هلاکِ خوابم

چن روزی یه مرضی افتاده بود به جونم. نمیدونم آنفولانزا بود چ کوفتی بود با علایم بیحالی و درد بدن و سرگیجه و سوزش زیر سینه و تب و لرز .کاری ندارم که یه آب دستم نداد.دو روز نون پنیر خوردن من همونم نخوردم...یه بار نصف شب بیدار بودم یکهو حس کردم مغزم شدیدا داره منقبض میشه  و داره سطح هوشیاریم و تنفسم میاد پایین...تازگیا یه کلمه شنیدم به اسم حمله ی پانیک.شاید اون بود نمیدونم.ناخوداگاه ناله کردم ناخوداگاه بود دست خودم نبود من نبودم که صدا میدادم صدام خودش درمیومد حس میکردم دارم سکته میکنم یا غش میکنم یا میمیرم...صدای ناله م خود بخوو بلند میشد و گریه م میومد...غیر ارادی .علی بیدار شد دید یه ور شدم  نیمه جون افتادم.اینجور موقع ها آدم ناخوداگاه نگران و دست بکار نمیشه؟؟عوضیکه بیاد بلندم کنه.هی داد میزنه که ساکت شو بچه بیدار شد بچه بیدار شد...من همچنان ناله و هق هق....نرفت یه آب برام بیاره..خودم نیم خیز خودمو به سینک رسوندم.آب خوردم حالم کم کم درست شد

من براش نقش مادر بچه رو دارم و هم یه برگ برنده برا شرکت کردن تو مهمونیای خونوادگیِ فامیلای من

شاید کسی باورش نشه هدف این آدم از زندگی اینه که مهمونی بره مهمون بیاد.مثل دوران بچگی ما.

ولی هست

همه دیگه میدونن من از مهمونی متنفرم..از مسافرتم همینطور..چرا من انقد از مهمونی بیزارم؟بخاطر زیاده روی علی؟شاید بخاطر اینکه واقعا  سر و صدا اذیتم میکنه.دلیل خیلی آزار دهنده اش غذا درست کردنه؛ از چند روز قبل چند دور برو خرید.بیار بشور.مرتب کن .بردار نیم پز کن.فریز کن.روز مهمونی از صبح برو تو آشپزخونه.جایی که ازش متنفرم.آشپزی کاری که ازش بیزارم....چهار پنج روز درگیر واسه ده دیقه شام خوردن!..بعد از مهمونی هم ک فک میکنم مثلا 300 تومن خرج شد این 300 تومن رو میشد باهاش فلان چیزو بخرم حالشو ببرم.....یا مورد خیلی خیلی خیلی خیلی مهم اینه که گرمم میشه...من گرمایی هستم و تو عجله و بشور بپز بذار بردار , از گرما دیوونه میشم گرما منو میکشه؛یا یه مورد بعدی اینه جلو مهمون شلوار جین میپوشم نشست و برخاست راحت نیست.علی هم کمک نمیکنه قاطی میکنم.

این مشکل مهمونی زمانی حل میشه که با طرف مقابلمون قرار بذاریم بریم بیرون رستوران غذا بخوریم لب دریایی جایی بشینیم بگیم بخندیم....ما هم که در اون حد نیستیم از پس هزینه ی رستوران برا این تعدادها بربیاییم

یا مشکلم با مسافرت زمانی حل میشه که با هواپیما بریم جایی؛ استقرارمون هم تو هتل باشه.حموم و سشوار و بهداشت و نظافت کامل...نه که با هر وسیله ای تو راه کلی اثاث حمل کنیم تو ماشین از بی تحرکی پادرد بگیریم از گرما من بمیرم تو قطار از کثیفیش معذب شم؛ ؛ ؛ حاضرم هیج جا نرم.قرنطینه تنها سختیش برا من اینه که مغازه ها باز نیست شهر رنگاوارنگ باشه.نه دلم برا کسی تنگ شده نه دلم میخاد خونه کسی برم نه کسی بیاد!من همین موجود ناقص کج سلیقه ی بی لیاقتی هستم که میبینید

 

کلهُم من تو این سالها خیلی از علی دلگیر بودم چون خیلی ازش متوقع بودم.فکر میکردم وظیفه ی مرد چنینه و چنانه..و چرا کوتاهی میکنه...اما اون هیچوقت به یه ورشم نبود من کی ام....

درست از روزی که باور کردم اون منو طلاق عاطفی داد حسش رو تازه دارم درک میکنم...تازه دارم میفهمم که اون به من بعنوان مادر حبه نیازمنده....و من به اون از نظر مالی...تامام!

یادمه مثلا 7-8 سال قبل جایی خونده بودم زوجهایی که روزی 3-4 بار همو ببوسن یا نمیدونم به هم اظهار محبت کنن؛ جزو اِلِمانهای خوشبختیِ....من ک حساب میکردم این جور عشق ورزیها  روزی 7-8 بار یا بیشتر تو زندگیمون هست و من رو ابرها بودم و فکر میکردم دلیلش تعقل و خرد و منش و صفات نیکمِ ...

زهی خیال ابلهانم

عید 93 یکهو وسط همون دوران سعادت مندیمون یکهو همه چی دود شد رفت هوا

البته عنتر خان از اول تنبل و قهر قهرو بود...ولی با اینحال بقیه فاکتورا انگار موفقیت امیز بود..اصلا میدونین؛ ما بدبختای بیخود , وقتی یکی اینجوری دوستمون داره رو عرش سیر میکنیم به بدبختیامون نیگا نمیکنیم .خوشیم و میخندیم و شعارای فلسفی میدیم.بعد که این حباب عشق ترکید؛ از آسمون هفتم با ک و ن سقوط میکنیم میخوریم به صخره های ته دره.استوخونامون میشکنه..بعد میفهمیم بطور مجّزا چه آدم بیخود و بی خاصیتی هستیم.و خیلی دردمون میگیره

من الان تو این مرحله ام.از حس بیخاصیت بودن خیلی دردم میاد.من اعتراض دارم .منم مقهور زمان ولادت و مکان ولادتم.اگر جای بهتری می افتادم کمتر حس بی خاصیت و بی شغلی و بی آینده ای داشتم

الغرض؛

عید93وسط سعادتمون؛ جنگ سختی کردیم و یک دو ماهی به قهر مرگ آوری گذشت .درست همون روزا بود که آخرین نماز و دعا هام رو خوندم و بعد بساط خوشخیالی مو برا همیشه جمع کردم.اون لابلا علی یه روز مامانمو فراخوند و اونجا لای حرفاش که داشتیم تعریف میکردیم چیا شد و چیا نشد(ک دعوا و قصور اصلا ربطی ب من نداشت) لای حرفاش به ننم اینا گفت(ما تو طلاق عاطفی هستیم)....من که به اصل موضوع گله میکردم این جمله بنظرم فقط برا فرافکنی اومد و توجهی نکردم و رد شدم............سال93 رسید به سال98

من مشکل مغزی دارم...آی کیوم پایینه....مشکل بی خردی دارم...حالیم نمیشه

تو تموم این سالها همه کاری  که ب مغز نخودیم میرسید کردم...از مصالحه و مقابله و سیاست و تدبیر و نیایش و فال و نمایش و مشاور و مطالعه و بچه و همدلی و اتحاد و حمایت و دعوا و جنگ و قهر و صلح و شیرین و شاد و تلخ و کج

که هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییچکدام مثمر ثمر نبود

همون چار تا آبشنی که رعایت میکرد هم حذف کرد و من ماندم  حیران

گمشده.گمگشته.منگ.گیج.تاریک.خاکستری....

تا اینکه بعد از 5 سال و کلی بالا پایین ....یاد همون حرفش افتادم که سال 93 گفته بود که فکر میکردم برا لاپوشانی قصورش داره زر مفت میزنه  :(

همون درست بود............................طلاق عاطفی

یا یکهو و یک شبه از من طلاق عاطفی گرفته بود یا از اولش از من بدش میومد و نقش بازی میکرد.دنبال دلیل و زمانش نمیگردم به من مربوط نمیشه

دلم میخاد بشینم غصه ی اینو هم بخورم که چرا نفهمیدم داره نقش بازی میکنه ولی مغزم نمیکشه به اون دوردورا فکر کنم و حسرت بکشم

تنها حسرت من اینه که چرا تو دوران عقد که انقده دعوا میکردیم مامانم نذاشت جدا شم.یه بار اینو همون سال 93 به ننم گفتم ؛ حس کردم خیلی دلش شکست....دیگه نگفتم.ولی اعتقادم بر اینه اشتباه ما همون بود.دور و برم میبینم زوجهایی ک از اول دعوا دارن تا آخررررر همش دعواست....این نشونه رو ما ندیدیم...مامان بیشعورم وقتی تو دوران عقد به یه اختلاف مهم با علی برخورده بودم بهم دو جمله ابلهانه گفته بود که همونها کافی بود تا حس کنم وجود من بعد از جدایی؛براش تو اون خونه غیرقابل تحمله و تلخ ترین حس دنیا برای من حس سربار بودنِ :جملات قصارش اینا بود:!_  1_جدا بشی ؛ پیر مرد میاد خواستگاریت 2_هر کسی تو زندگیش یه مشکلی داره؛ اینم جزو مشکلاتت بپذیر...........

انقدر هم اعتماد بنفس داره و حس میکنه منطقی و کار درستِ  که نگوووووو 

علی میدونه که من چه بینهایت بیزارم از اینکه بخام روزی برگردم خونه ی مامانم

گفتم ک امشب پریشونم...به مادر خودمم دری وری میگم....البته الان کاملا حس میکنم حق با منه

 

موضوع اینه حالا هرچند دیر؛ باور کردم علی از من طلاق عاطفی گرفته

چقدر حس تهی بودن.بیخاصیت بودن.شغل نداشتن.مجبور بودن.پیر بودن.دوست نداشتنی بودن.نالایق و کم بودن,تموم شدن و حروم شدن بهم دست داده

عصبانی ام از تمام گره هایی که بجای باز کردن؛ با لج و نادونی سفت تر و ضخیم ترش کردیم

ما که پیغمبر نیستیم.ادمیم.جاهلیم.لجبازیم.فک میکنیم عقل کلّیم.....بر حسب هوش و سن مون اینکارا رو کردیم و تموم شد رفت.

علی آقای قصه یه جا در مذمت من فرمایش کرده بود که این"انتقاد پذیر نیست" و چون من خودمم حس میکنم قُد هستم و باز هم چون خودم رو دوست دارم ؛ به نقدش اهمیتی ندادم...جالب اینکه تو برنامه مهران مدیری میبینه که مجری از هر مهمانی همین سوال رو میپرسه که "آیا ادم انتقاد پذیری هستید؟" مهمانها بدون استثنا گفتند" نه"

پس گشته رو من عیب بذاره.عیب درستی هم گفته.اما فقط یه اَبَر انسان میتونه انتقاد پذیر باشه

صد بار فکر کردم که تو اینستا بنویسم ولی همیچن ادم کاملی نیستم که تحمل کنم  کسی کامنتی بذاره به شخصیتم بربخوره. در خودم نمیبینم.این عیب منه.

من عیب های خودمو دارم.موضوع الان این نیست خودمو عیب یابی کنم و رفع نشتی کنم تا شازده به من برگرده.خمپاره شلیک شده و منهدم کرده ترکش هاش هم تو کله ی پوکمونِ...

من مثل پدرمادرمم. مهرطلب بار نیومدم....من هم غرور دارم هم مهرطلب نیستم هم تا جایی که عقل معیوبم یاری میکرد یه تغییراتی اعمال کردم؛ اصلا موضوع اینا نیست...موضوع اینه که علف باید به دهن بزی شیرین باشه....که نیست.اصلا بهش انتقادی نیست.اصلا یکهو وسط راه یک شبه از من بدش اومده....خب بیاد....چرا از خونه ی ما نمیره یا منو بیرون نمیکنه؟چون بجز وسواس فکری یه مرضی داره بنام اضطراب تغییر؛شاید اسم علمیش وسواس عملی باشه من نمیدونم...هیچی هرگز نباید تغییر کنه...نه بهتر میکنه نه بدتر.بخاطر همین نرفت یا ننداختم بیرون.

گاهی فک میکنم چون شوخر هیچوقت هیچوقت با من حرف نمیزنه و نمیذاره من حرف بزنم راجه ب خودمون؛اگه اون جلسه مشاوره سال97م رو ادامه میدادم شاید باعث میشد حرفامو بزنم تخلیه شم,,هر چی میخام خودمو برا ادامه ندادنش ,محکوم به بی عقلی کنم میبینم وای خدا هنوز که یادش میفتم هنوز از طرز حرف زدنِ تحقیر آمیزِ اون دکتره خیلی عصبانی میشم باز چهار تا جمله ی آبدار باید نثار جان ناپاک خوده مشاوره بگم دلم خنک شه.همون بهتر که نرفتم

درگیری و مشکل اینه که چقد حس های تلخ پیدا کردم وقتی باورم شد بنظرش دوست نداشتنی هستم

 

دلم اون اعتماد بنفسمو میخاد.دلم اون جسارت و شوخ طبعیمو میخاد.دلم برا اونی که چند سالی بودم خیلی تنگ میشه.......باز هستم.ولی هستنی که میدونه سطحیِ

 

انگار تنها صفتی که  سرجهازی اصلی خودم بوده ؛ بی فکر بودنم بوده.هیچوقت زیاد فکر نمیکردم و نمیکنم.یه زمون میگفتن خوشبحالت که خنثی ایی.یه زمون میگن بدبحالت که نادونی کردی فکر اینجاهاشو نکرده بودی

من همون آدم خرِ یِ قصه ام که مستقلا ابهت  ندارم.همون پروانه ای که کرم شده میخاد بخزِ تو خاک .نمیخام شخصیت مستقل خودمو پیدا کنم . میخام اوقاتِ خوشِ یکی باشم

هنوز چقدر غیر قابل تحملم....

لحظه ها عریانند...
ما را در سایت لحظه ها عریانند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shamim123a بازدید : 220 تاريخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1399 ساعت: 3:52