عقد داداشی.عید 98.حامله.مهمونای ورپریده

ساخت وبلاگ
سلام گوگولی مگولیا..یه دنیا حرف براتون دارم..سال کوفتی 98 رو تبریک بگم ؟ایش مبارکه! سالی ک با سیل و نکبت برا مردم شروع شده و ادامه اش هم گرانی و تورم و بیکاری و بگیر و ببندهای اجتماعی بیشتر انتظار میره....هعی ولشششششششششش

ارزو میکنم همه سلامت باشید..بریم سراغ سوژه ها

عروسمون متولد 76 هس.از یه شهر خیلی کوچیک اطراف ما.خونواده ضعیف.

داداشم خریدای دم عقدشو انجام داد  اوردن خونه مامان گذاشتن ک ما کادو کنیم برا بله برون ببریم تقدیم کنیم...در حالی ک من هنوز عروس خانومو ندیدم.....مامانمم کلی سنگ تموم گذاشت و مانتو و بلوز و روسزی خیلی نازی خرید و پول داد دختره خودش پیراهن عقدو کیف و کفش بخره...نگم براتون ک چقدددد بدسلیقه بود و انتخاباش زشت بود..مخصوصا پیراهنه...هی چه کنم چه نکنم...بالخره راحت ب داداشی گفتم: ببین روز عقدت زن پسرخاله میاد حتمن یه لباس لختی سه میلیونی تنشه...این پیراهنی ک عروس برا خودش انتخاب کرد خیلی خیلی خیلی سطح پایینه...میخای من از طرف خودم برا عروس یه پیراهن خوب بخرم ببرم؟بد نیست؟اونم گفت صبر کن از عروس بپرسم.و عروس هم انگاری رضایت داد.گفت فقط بلند باشه ما کوتاه پوش نیستیم....منم رفتم یه پیراهن نباتی مدل جدید براق براش خریدم مث مااااه..روز بله برون بالخره بالخره منو بردن :) کلی کادو خریدیم و ننم داد یکی کلی تزیینشون کرد چون من اصلا از تزیین جات خوشم نمیاد حس میکنم افت کلاسه :) کلی باعث سرافرازی عروس جلو خاله و عمه هاش شدیم...عروس چشماش فوق العاده زیباس....این داداش خنگولک منم مست همین چشمها شد.خیلی هم با ادب و تواضع بودن.عاشق مادرش شدم..مادرش فقط ده سال از من بزرگتر ولی چون تک والد بوده بسیاااار بیشتر نشون میده...با دیدن چین و چروک دور چشم مادرش ذوب شدم تموم حرفهامو ک تو پست قبل زدم ک توی تحقیقات از مادره بد میگفتن؛ پس میگیرم...دست این مادرها رو باید بوسید...کاش داشتم و خودم کل جهازو میخریدم ک مسِولیت مادرش سبکتر شه...روز عقد هم  خیلی خوش گذشت خاله دایی هام همه اومدن کلی خونواده شاد و اهل بزن برقصی بودن ولی یخورده سطحشون ضعیف بود ک ازینکه لباس مدرنی پوشیدم خجالت کشیدم.ولی با خاله هاش کلی صمیمی شدم و شب هم شام عالی ای دادن و بعد شام برگشتیم و داداشم موند :) خوشحالم پسری رو ب این خونواده دادیم ک از هر نظر مطمین هست و افتخار ما و مایه اعتماد و خاطر جمعی اونها خواهد بود

هدیه سر عقد هم سورپرایزشون کردم گفته بودم هدیه اصلی رو عروسی میدیم و الان سر عقد میخام کلا 500 بدم آخه 500 تومنم پیراهن خریده بودم دیگه...ولی یک و نیم دادم.....برای پاگشا هم من و مامان و خاله سرویس ظروف پذیرایی دختره رو خریدیم من دو تیکه دادم ششصد پولش شد اینو یواشکی از جای خودم خرج کردم...خیلی عروسو دوس دارم.کم سن .کم حرف.سفید رو.قد بلند.چش قشنگ.فقط الان سایزش 42 عه .اینا بعدا چاق میشن

شبها با رویای اینکه دختره رو روز عروسی ببرم بهترین ارایشگاه ساری و بهترین اتلیه و بهترین لباس عروس به خواب میرم

فک کنم منو چیز خورم کردن..این همه مهر و محبت از طرف من بعیده :)

..................................

و اما خودمو شوهر

بصورت اتومات برگشتیم به تنظیمات کارخانه...اوضاعمون مث قبله...حالا این مهم نی...بشنو ع نی چون حکایت میکند....اسفند ماه حبه رو ک میبردم مهد هی به خاله میگفتم هوا چه زود سنگینی بهار رو گرفته..عصرا مث خرس گریزلی میخابم با بولدوزرم نمیشه بلندم کرد....تا دم عید حس کردم یه چیزایی دیر شده..بی بی چک زدم دیدم وای ددم واااااااااای .....خاک بر سرم شدهههههه....باردارم...

یاد نوزادی حبه ..گریه های یکسره اش...دست تنها بودنم...آلرژیش به شیر و اینکه دیگه شیر نوترامیژن رو هلال احمر راحت نمیده و الان اگه پیدا بشه هم فقط با نسخه اونم سهمیه ای ... دیوونه شدم...بدو بدو رفتم ازمایش دیدم بتام هفتصده.رفتم یه دکتری گفتم میخام بندازم گفت باید شش هفته شی بری سونو با جواب سونو بیایی تا نوع انداختنت رو معلوم کنم...وسط عید رفتم سونو هفته مو یکهفته کمتر از محاسبات خودم نشون میداد.گفت ده روز دیگه باز بیا...تو این مدت مهمونای نوروزیم پدر پدرسگ صاحابمو دروردن.عقد داداشم...حال و روز ویارم...اخلاقای سگ هورمون حاملگیم....کلی تو اون نی نی سایت کوفتی با اون کاربرای ایدئولوژی زده اش  دنبال راههای گیاهی گشتم با اون ویارم همش زعفرون خوردم رازیانه خوردم اما خبری نشد ...تا اینکه شنبه17فروردین رفتم سونو گفت الان شش هفته و سه روزی.سریع رفتم ب دکتره گفتم.بهم گفت قرص سایتوتیک بخر ده تا زیر زبونی بذار طبیعی میندازی....

قرص هم با یه مکافاتی قاچاقی گیر اوردیم و دوشنبه خوردم....چی میگن این کاربرای نی نی سایت؟؟؟اونا از کره ماه اومدن؟آدمن ؟ پزشونه؟؟چی میگن دردش قابل تحمله

هزاااار بار مردم و زنده شدم از قرص سوم به بعد دیگه بمدت هفت ساعت یکسره گریه کردم و جیغ و داد جلو حبه و علی.صدام طبقات پایینم میرفت..علی ک دریغ از یه کلمه حرف...راستش اصلا حالت قهر بخودش گرفته بود نه بخاطر اینکه مخالف سقط بود بخاطر اینکه چرا من مریضم خودش تنهایی مجبوره با حبه سر و کله بزنه و از تی وی دیدن عقب میمونه....حبه دیگه ع کنار من جنب نخورد الکی بهش گفتم پفک خوردم اینطوری شدم چون ویار پفک داشتم غروبش پفک خورده بودم منی ک اصلا پفک نبودم....لرز شدید داشتم...چنان دردی کشیدم مطمینم کمتر از زایمان طبیعی نبود....یه چیزایی دفع شد ولی واضح نبود ..فقط از فرداش دیگه بوی بدی حس نمیکردم و از بوی تن علی حالت تهوع نمیگیرم متوجه شدم به سلامتی پرونده ی این بارداری آسمانی بسته شده ..حالا باز باید برم سونو و ادامه داستان

نبینم رو منبر برید هااااا

دوس نداشتم .انداختم.حرفیه؟

...........................

مهمان نوروزی

یه دوست تهرانی دارم دختره عفریته تمااااامه...تو تمام این ده پونرده سالی ک دوستیم نشده بود حتی یکبارم بیان شمالِ ما...روز سوم عید بهم زنگ زد سالی دوبار زنگ میزنه..فک کردم حال و احوال کردنه برداشتم گوشیمو...پرسید : شمیم جون مسافرتی؟گفتم نع.گفت: میخای بری: گفتم نع.گفت پس ما امشب میاییم پیشتون...راستش خوشحال شدم واقعا..حالا یه بارم دوست من بیاد مگه چطور میشه!دوباره ده دیقه بعدش زنگ زد یعالم عذر خواهی که : یه خونواده دیگه همراهمون هس.اشکال نداره؟ناچارا گفتم نع..خب نمیشه چیزی گفت...بعدش ک ب علی گفتم: گفت مگه مسافرخونه ایم.بما چه...گفتم حالا یه شب هزار شب نمیشه.ساعت 6 غروب رسیدن و شام کشک بادمجون و یه ذره ماکارونی درست کردم.و خوش گذروندیم.خونه ی ما سه خوابه است....پر رویی اینها در حدی بود که هر کدوم از خونواده ها وسایلشونو توی دو تا اتاق خواب مجزا گذاشتن...در حالیکه اصلا از من سوال نکردن کجا بذارن ...یعنی واسه خودشون اتاق برداشتن...باز بعد شام کلی حرف زدیم و آخر شب موقع خواب علی از همه خدافظی کرد چون باید صبح زود میرفت سرکار و قاعدتا اونها میرفتن

من به دوستم گفتم که فردا شما ک برید پشت سرتون برادرشوهرم اینا میخان بیان...واقعا هم میخاستن بیان اونهام.همون برادر شوهرم ک نصف سال خارجن.از پارسال دیگه کلا رفتن خارجه..

بماند ک شب هر خونواده توی یه اتاق خواب جداگانه خوابید و منو میشناسین هزار بار عروق زدم....قصد داشتم طوری بهشون بگم ک یا همه تو هال بخوابن یا زنها تو اتاق مردا تو هال...ولی وقتی ساکهاشونو هر کردوم با وقاحت تو ی اتاق مجزا گذاشتن و من دیر دیدم دیگه واقعا نمیشد بگم بردارین!!

الغرض

صبحش دوستم بیدار شد داشتم بساط صبحونه رو اماده میکردم بخورن برن ...که دوستم بهم میگه: شمیم میشه شوهرمو راضی کنی امشبم پیشت بمونیم؟؟؟؟تازه داشتم خودمو گرم میکردم ک بگم: من از خدامه ولی میدونی ک برادرشوهرم اینا دارن میان که خودش گفتش: میدونم برادرشوهرت اینا دارن میان ولی حالا ک تا اینجا اومدیم یه شب دیگه هم باشییییییییییییییییییییییم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم قیافه ی هاج و واج من براتون قابل تصور هس یا نع! دهنم خشک شد دیگه چ بهونه ای میاوردم آب دهنمو قورت دادم رو ب شوهرش گفتم: تشریف داشته باشین...قشنگ چشمام گرد بود

همه ی اتاق رفتناشون...این دیالگوش...همه اش نقشه اس.من این دختره پلیدو میشناسم همه زندگیش با نقشه پیش میره فک میکردم چون از نقشه هایی ک علیه خونواده شوهرش میکشه بمن میگه دیگه روش نمیشه ازین نقشه ها برا منم بکشه!!!

بعد از صبحانه گفتن میریم دریا غروب برمیگردیم....

الحمدلله برادرشوهرم قبل از حرکت جاده و هوا رو چک کرد و دید بارونه نیومد...علی سر کار بود..زنگ زدم بهش گفتم دوستم این نقشه رو رومون پیاده کرد کلی صداشو برد بالا و دعوا کرد...گفت شام درست نکن.وقتی بیان از آش فروشی براشون آش میخریم کوفته جونشون کنن...

تا شب شه و برگردن دیوونه شدم..دم اومدنشون دوستم زنگ زد که میخای جوج بخریم بیاییم خونه تون جوج بزنیم؟گفتم: بله

منم شام درست نکرده و آش نخریده؛ جوج اوردن زدن...علی مث سگ....یه کلمه با هیچکدومشون حرف نزد...اخماش تو هم عصبی [شبم زود رفت اتاق خوابید

حالا دقیقا دو روز بعدش عقد داداشم

فرداش تا برن ساعت 2 بعدازظهر شد از لج به هیچکدوم از دو تا بچه عیدی هم ندادم و رفتن انقده نگران بودم جاده خراب نباشه برنگردن...کلی هم حرف و حدیثای خاله زنکی ایجاد شد مث دعوای بچه ها یا قضیه برادرشوهرم ک چی شدن ک حوصله ندارم بگم این دوستم چقد دریده بازی دراورد..فقط رفتن و خلاص شدم...من غروب درگیر سونو و دکتر و ارایشگاه و ازمایشگاه...زیر شرشر بارون

فرداش شد عقد داداشم

دخترخالم ک پارسال یا پیرارسال عروسی کرده بود(نگار) اونم تهرانن برا عقد اومده بودن شمال .نگار یه دختر مهربون پروانه ای اروم کم آی کیوی  ......که هم به دوماده دختر دادن هم خونه دادن هم ماشین هم جاهاز هم سریع یه کره برا دوماده پس انداختن....اخر شب بعد از عقد هی خودشونو چسبوندن بما اومدن...با خودم گفتم مهمون بی دردسر.شامشونو که خوردن فردا صبحونشونو  میخورن بعد میرن عید دیدنی خونه بقیه خاله دایی ها بالخره یه جا گیر میکنن دیگه

فردا صبحش ساعت دو بعدازظهر بیدار شدن.فک کنم پن شنبه بود علی از سرکار برگشت همه دور هم صبحونه خوردیم...بعد معطل نهار بود...دستور داد شوهرم مرغ سرخ شده خالی دوس نداره خورشتی بذار...بعدنهار ساعت5 دادم که زودتر برن...بعدش خوابیدن باز تا 8....دیگه سگ شدم دیگه دست خودم نبود.....بعدشم پا شده تموم کابینتهامو وا کرده همه چی رو نگا کرده..اینا ادمیزاد ک نیستن...رفت و امد ک نمیکنن فقط میرن خونه ی مردم...اداب مهمونی بلد نیستن مث خرس خواب زمستونی میرن تا ظهر.من خونه هیشکی نرفتم عید دیندنی تا اونموقع...بخاطر وا کردن در کابینتهام  دیگه سگ جهنم بودم نه شوخی ای میکردم نه هیچی...فقط چون بجه دوست هستم قربون صدقه بچه ش میرفتم چون اونم مث منه .نه صدبرابر من بچه دوست تره و حبه رو تحویل میگرفت

شب برا اولین بار به اون دخترخالم ستاره ک سالیان دراز با هم سگ و گربه بودیم و این سالها بهتر شدیم گفتیم شام بیان خونمون با این یکی دختر خاله (نگار)بشینیم بخوریم.ستاره اینا مث ادم اومدن عید دیدنی کردن و دور هم شام از بیرون چلوکباب گرفتیم بخوریم...چون سالاد و زیتونم گرفته بودیم من کلهم ماست رو فراموش کردم بیارم

نگار عوضی بدون اجازه پاشد رفت در یخچال وا کرد یه کاسه ماست پر ریخت برا خودش و اون شوهر پلشتش اورد گرفتن خوردن ...اها شیما و برادرزادشم خونه مون بودن....من و شیما یواشکی نگاه هم کردیم چشامون از حدقه درومد...من یادم نمیاد خونه کسی در یخچال وا کرده باشم یادم نمیاد خونه ننم حتی در کابینتشو وا کرده باشم....اینا چه موجودات کثیفی ان دیگه...

ستاره اینا اخر شب رفتن...باز من موندم و نگار اینا....فردا صبحش از ساعت 11 هی از تو هال صداشون زدم ک بیدار شین...دیگه تحملم تموم شده بود میخاستم بهشون بگم صبحونتونو خوردین برین من میخام برم 4 جا عید دیدنی...تا ساعت12 شوهره از اتاق درومد به من میگه: لطفا ساکت شین اونا خوابن

مث ببر پریدم تو اتاق ک به نگار یه لگد بزنم بگم پاشو دیگه...دیدم بیداره داره بچه شو شیر میده...گفتم چرا پا نمیشی...پا شو چاییم سیا شد...

به زور بعد از یکربع اومد بیرون با من گارد برداشته با تحکم میگه: من به همه گفتم حتی ب خونواده شوهرمم گفتم نیاز بدن من ب خواب زیادتر از شماس من نمیتونم زودتر از ساعت2 بلند شم

منم صدامو یکم جیغی کردم گفتم: اینا رو واسه خونه ی خودت نگهدار.تو انقد میخابی من نصف روزمو از دست دادم.من از هشت بیدارم تا دو به هزار و یک کار میرسم نمیشه ک بگی من میخوابم ! اینجا خونه منه باید قانون من باشه!!

انقدر آی کیوش کمه حالیش نمیشه مزاحم ما شده...حالیش نمیشه ادم مهمونی میره نمیگه: منو بیدار نکنین

صبحونه شو خوردن شوهرش هر کاری کرد از ظرف بزرگ مربا بهار نارنج براش یخورده تو شیشه کوچیک بریزم ببره با شوخی و خنده زیر بار نرفتم ک نرفتم

بعد حاضر شدن برن باز نگار خنگه به من میگه: نمیدونم چمدونامو ببریم یا بذاریم بمونه؟گفتم ببرین دیگه.نهم یا دهم عید شده من هنوز خونه خاله دایی نرفتم

بعد بردن

کلا خیلی خوش اخلاق و آرومه...انقد خالم و شهر خالم بچه هاشونو تو پر قو بزرگ کردن اینا از آداب به دورن...اینم به بچه ش عیدی ندادم

در عوضش چند ورز بعد خالم ک مامان نگار باشه به روم آورد با خنده

منم با خنده گفتم: عوض عیدی هایی که ب بچه های پسرت هر سال میدیم و اونا هیچوقت نمیدن به در

این خالمو خیلی دوس دارم...اهل یکی به دوعه....ولی دیگه از جمله چهارم به بعد کم میاره قشنگ میشه سوارش شد

انقد تند نوشتم دستم داغون شد برم بخوابم

دوستتون دارم یه دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااا

الهی سالم و شاد باشین

لحظه ها عریانند...
ما را در سایت لحظه ها عریانند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shamim123a بازدید : 274 تاريخ : جمعه 3 آبان 1398 ساعت: 14:16