تصمیم بهبودی.

ساخت وبلاگ
یه نیگا به ساعتی ک پست میذارم بندازین بعد سیه رو بشین!!اینکه چون من دیر وقت پست میذارم چرا باید شماها سیه رو بشین رو من نمیدونم...خلاصه یکی باید این وسط بخاطر این ایثارم تقدیر و تشکری کنه یا نع!؟من همین سگی ام ک میبینیی...کم بخوابم یخه ی همه تونو میگیرم :)

 

بنده یه گوشی اس ای داشتم ک ب فاک عظما رفته بود...بعدش ی سامسونگ نوت5 خریدم ک تا مرز جنون ازش بدم میومد...نسبت به آی فون جونم بی کلاس بود...گنده بود پنجولای آهوییم درد میگرفت...سیستمش تخمی بود از هر آیکونی چند جا میرفت...دکمه ی سایلنت نداشت.آهنگ اس ام اس و نوتیفیکشین های دیگه اش یک صدا بود...خدایی حالم ازش بهم میخورد....تا اینکه

سوخت

حلا تو این گیر و دار بی پولی.بدبختی....موندم بی گوشی.بی تمدن....بی آمد دنیووز ...بی مسیح....(جهت خنثی کردن توطیه ی این دشمنان ملعونه خدا نشناسه تکفیری صهیونیستی)مث دیوونه ها شده بودم...مامان بابام ک همیشه بهم میگن انقد دنبال خبرای اجتماعی نباش ...من همونی ام ک روزای عادی منتظره اخبار ساعت 5 بعدازظهر بی بی چل...حالا ک تی وی تحت تسلط حبه است. .داداشیمم کله ش باد داره  مثلا گول ما رو نمیخوره  به طور مضحکی اونوری هستش .علی هم ک ماههاست ب تقلید از داداش بزرگش تارک دنیا شده هیچ سوشال مدیایی نداره...مث خروسه ذبح شده  تلفن میزدم ب خالم میگفتم فلان کانال چ خبری پین کرده؟

بس ک خانوم و مهربون و بزرگ منش و اصیل و نجیب زاده هستم اصلا ب علی نگفتم برام گوشی متممدنانه بخره ..طوری بی پول شدیم از پس قسطامون بر نمیاییم. بخاطر غرورش اصلا تو دلم نسبت بهش یه حس دلسوزی ای پیدا کردم میبینمش حس میکنم این قد و قامت ک 5ونیم صب بیدار میشه میره سر کار >داره شرمنده  ی ما میشه...ولی خودش خودسرانه یه پولی وام گرفت ک تازه باهاش تونستم یه آیفن قدیمی دست دو بخرم....خلاصه ک برام خرید و من آنقدر مشتاقانه به مجاز برگشتم ک اصلا همه ی حس هام ب علی دوووود شد

خونه ی مامانم اینا تو روستا حاضر شد.و ما مث ندیده ها آخر هفته ها میریم اونجا...تازه با خودمون مهمونم میبریم.ایشالا قسمت علاقمندان شه صفای خودشو داره هر چند ک من هنوز مث نوجوونا شیفته ی تمدن هستم...من گوشه ی دنج در تمدن دوست دارم.علی هزار بار گفته بعده باز نشستگی میره تو روستای دور افتاده تو حیاط بزرگش  گاو و گوسفند و مرغ و خروس و درختکاری راه میندازه....من همش تو دلم میگم: بیا بیشین روش!!!

من هر چقد آدم گریز باشم ولی گوشه ی دنج خودمو لابلای هیاهوی اجتماعی دوس دارم....نگم براتون ک افتتاح خونه ی مامانم اینا تو روستا همان و حضور افتخاری من تو خونشون همان و لشکر مهمانان و هواداران من همان....حسودا.میدونم حسودیتون شد.من حکم سلبریتی فامیلامونو دارم...همه دوسم دارن(بجز محبوبه عفریته و ستاره دخترخالم)

آهااااع برادرشوهرم در تجدید فراش پنجمش یه زن آسی گیر آورده!یه الگوی کاملا معقول واسه علی و سایر نسناسا...هرچی میخام مث عجوزه ها از این رفتارش یا انتخابش یه نکته ی منفی دربیارم تو کله ی علی کنم  ک درس عبرت علی شه فیلش یاد هندوستون نکنه» نمیشه....زن پنجمش معرکه اس.خوش گل .خوش تیپ.خوش هیکل. خوش زبون. خوش اخلاق.خوش رو.مودب.اجتماعی.صمیمی.پایه.........

مهمترین قسمت داستان ک حسودیم میشه اینه ک اونا تو اول یه رابطه عاشقانه ان...عشق فراووووووننننن....احترام...رابطه های اونجوری هیجانی...همه چیز نو..بچه هم ک نمیارن.بی دردسر

خوشتر از دوران عشق ایاااااام نیییییییست...بامداد عاشقان را شام نییییییس

 

برادرشوهر پولداره هم فرنگِ....از خوبیاش میشه یه کتاب نوشت

خواهر شوهرامم ک دوس دارم یه آدم های خاصی هستن البته فقط بنفشه خاصه.ازوناس ک تو 43 سالگی موهاش پسرونه زده اس موهاشو یه بار سبز میکنه یه بار صورتی...ارایشم د ر حد صفر.اصلا دخالت نمیکنه دعوا نمیکنه....آهاع اینجوری بگم مث بچه های دانشکده هنر عجیب و خاصه

فقط میمونه برادر شوهر مومنه ام....ک منو دوس نداره....خونش ک نمیرم ..ولی اون میاد خونم.روانیه.یه بار 5 سال با من قهر میکنه.یه بار ب علی پیغام میده میگه با زنت میخام  آشتی کنم..بحثو کش ندم.خونش ک نمیرم اگرم خونه مادرشوهرم ببینمش میگه باید جلوش حجاب بذارم اونجا حوزه استحفاظی من نیس بخاطر احترام تابع اونام...دیگه اخیرا پر رو شدم ب علی گفتم اگه این بخاد بیاد تو خونه من :جلوش کشف حجاب میکنم و برای اولین بار در تاریخ این جرات رو ب خرج دادم ...من و حبه رفته بودیم مغازه سر خیابونمون برگشتم خونه دیدم عنتر اومده خونمون...مث همیشه بدون اینکه نیگاش کنم  یه سلام خشک خالی بدون احوالپرسی دادم بعد روسریمو برداشتم...سرشو انداخت پایین ولی نیم ساعتم نموند فلنگو بست....این راه فراری دادن حشرات موذی....میدونم تا فیها خالدونش سوخطیده ....خخخخخ

داداشی:

زن میخاد

یادم نمیاد بهتون گفتیدم یا نگفتیدم...با یه دختر از شهر دورتر از ما دوسته که متوسط تر تر از مان...اولش خیلی بدم میومد. ..عکسشو نشونم داد هوش و گوشم رف.چشای خوجلی داره داداشیمم خوجله هااا...ولی من ترجیح میدم بجای اینکه مث پسر عمه ی خوش تیپم بخاطر پول بره با یه دختر زشتتتت ازدواج کنه و هر روز صبح تو خونه ی دویست متری چشماشو ک وا میکنه اون دبه غولُ بببینه >داداشم تو زندگی کم رفاه تری باشه ولی چشاش ب روی این نانازی وا کنه .خدا کنه پخته و نرم خو باشه

من در همین حد سطحی-بیشعور-عقلش به چشمشه-هستم با قابلیت انعطاااااف فرااااااوووواااان

......حالا بشنو از نی:

در راستای بهبود روابطم با علی:

در اوج خشم ازش بودم ک هر چی چرتکه انداختم دیدم بودنش برام از نظر مادی بهتره...و عشقش برام از نظر معنوی...دروغ چرا! تصمیم, ب روابط موازی هم داشتیدم ولی اونا مگه دوای درد منه؟

فک کن با یه روحیه زخمی بری سراغ خوشی؟اصن مگه خوشی ممکنه؟التیام  که نیس.قلب از جایی که شکافته باید بخیه بخوره نه از قسمت دیگه و بیربطی پیوند!این کارم فقط انتقامِ. انتقام هم در مورد من یکی اصلا آرام بخش نیس..وقتی اوایل وب نگاری مو میخونم میبینم تا حالا چقد فرق کردم با اینکه از عقده ای بازیام خجالت میکشم ولی از اینکه انقد سر ب هوا و جاهل بودم خوشم میاد بامزه است شاید اقتضای سنم بود.دوس داشتم پز بدم..دوس داشتم مقابله کنم...ولی کلهم حداقل الانش ازونایی نیستم ک انتقام آرومم کنه...من اصلا و ابدا متوجه نمیشم اونایی ک همیشه دارن از (خنجر رفیق)گلایه میکنن چی میگن!اونایی ک مینالن که(چرا ما ب هر کی خوبی کردیم بجاش در حقمون بدی کرد)...نمیدونم چرا عمیقا این مطالب تو کله م نمیره!چرا من هیچوقت از نامردی در رفاقت با هیشکی نالان نیستم

هر چی پیش بیاد زمینه ی کنش و واکنش های بعدیمونه...انتقام باعث میشه ذهنم از خلوصی ک همیشه داشته خارج شه...پز خلوصمو نمیدمآآآ.بارها گفتم مغز من نمیکشه زیاد غصه بخوره .خدا منو با ظرفیت محدود آفریده.حوصله ندارم ذهنمو درگیر کنم...

البته...البته...آدم هر راهی رو میتونه انتخاب کنه و برای انتخاب هر کدوم از راههاش توجیه داشته باشه

کلهم (نشد) نداریم!

الغرض

مغزم بخاطر دو بحث مهم: درامد و برنگشتن به خونه بابام تصمیم, داشت تو این زندگی بمونه

دلم یاری نمیکرد که همینجا زمینه ش فراهم شد خودمو تغییر بدم

علی 600تومن بحسابم ریخته بود گفت برو مانتو شلوار اینا بخر...منم یه لیست از چیزایی ک میخاستمو نوشته بودم با ما

زیک چسبونده بودم ب در یخچال

نمیدونم گفته بودم یا نه! مغز من کار نمیکنه...تا چیزی نننویسم یادم نمیمونه

رو کاغذ آ چار رو در یخجال با ماژیک نوشته بودم: کیف.کفش.مانتو.شلوار.کرم روز.رژ مکه ای ....

ک با اون شیشصد تومنه برم از همه ش یه دونه معمولی شو بخرم

یه روز علی نوشته رو خوند گفت: همه ی اینا رو میخای با این 600 تومنه بخری؟

گفتم: آره

گفت: یکی دو قلمشو بخر .بقیه شو ماه بعد بهت میدم بخر

ولی این وسط یه اتفاقی افتاد ...موعد یه قسط 370 تومنی بانک رسالتمون شد و موعد یه قسط 180 دیگه شد پول نداشت.از همین 600 تومنه کشید و رفت و تموم شد....

تو همون دورانی بود ک کلی باهاش سگ سگی داشتم...بعده اون ماجرا یه دعوایی برامون پیش اومد خیلی نجابت و اصالت و خانومی ب خرج دادم نگفتم که چرا شیشصد تومنه پوله لباسامو ازم پس گرفتی دادی برا قسطا!!!تو دعوا یخورده بابت کارای دیگه ش غر زدم و تموم شد

یه روزی از روزا ک خونه خاله م بودیم چون ما انسانهای ناسازگاری هستیمو هیشکی ما رو خونش راه نمیده و ما فقط از میون کل اقوام میتونیم خونه ی همین خاله م بریم طبق معمول اونجا بودیم و خالم و علی داشتن با هم گپ میزدن و از اونورم حبه داشت دختر خالمو اذیت میکرد من خسته و درب و داغون و عرق کرده و خشمگین و مستاصل مشغول ادب کردن این بچه ی سرکش شیطون بودم  گوشم یکهو تیز شد ک خالم و علی دارن راجه به گرونی ها حرف میزنن و بی پولی...وسط اختلاط یکهو علی به خالم گفت: از اردیبهشت تا حالا(مرداد)هر کاری میکنم یه مانتو برا شمیم بخرم نمیتونم ک نمی توووونمممم

عاقا ...ما وسط خشم و انزجارمون یکهو دلمون ریخت و

دیلی دیلی دییییین....دیلی دی دی دی دی دیدییییییییییییین(آهنگ عروسی)

شب اومدم خونه تا صبح با خودم فک کردم ک اون ک پالس مثبتشو فرستاد دلم ک نرم شده من چیکا کنم یخمون وا شه

از طرفی هم نمیخاستم ب روش بیارم ک این مکالمه رو شنیدم...

اول اسمشو تو گوشیم از (شوقهر) به (همسر) تغییر دادم

صبحش با یه اس ام اس بهش گفتم :هوس گلابی کردم,برام میخری؟؟

نوشت: چند کیلو؟

گفتم: یکی دو تا!!

عصری با چن کیلو گلابی اومد خونه...گلابی رو با اشتیاق خوردم .اشتیاقمو تو خوردنش دید اعتماد بنفسش رف بالا...ورژن ذوق کرده ی من خیلی خره؛؛بیشتر وقتا دلیل جذابیتمه :) بعد ازش تشکر کردم بوسش کردم و عشق آغاااااااازززز شد

فک کنم ده روزی شده زندگی قشنگ شده...امیدوارم باز نرینیم بهش.بخصوص تو این روزایی که حبه بی اندازه قروقاطی کرده...دو روزه دیگه از دست خرابکاریاش با صدای بلند گریه میکنم.واقعا مغزم درد میکنه.دیروز گریه میکردم تو خودم با مامانم دعوا میکردم ک چرا نمیاد دو ساعت این بچه رو نگه داره..چرا مادر بزرگمو نگه میداره؟؟بندازتش بره بمیرههههه.....اون وقت مردنشه.یکی منو دریابه!این دایی خاله های پوفیوزم بابت نگه نداشتنِ مامانبزرگ؛به منم بدهکارن!چون مادرم وقت نمیکنه یک بار حبه رو نگه داره!!یه کم ک با خودم گریه کردم و غر زدم پاشدم شیطان را لعنت فرستادم و گفتم: فریاد رسی نییییییییست

اصلا اعتقاد دارم: کسی نیس. بدجوری اعتقاد دارم: کلاتُ بچسب باد نبره

من حیث المجموع: در این اقتصاد ورشکسته تمامی کارخونجات از دم محکوم به ورشکستگی هستن بجای اینکه برین شعار بدین که(مردم باید به هم رحم کنن) اقلام اساسی خودتونو بخرین نگه دارین تا از گرسنگی جون ندین

چقد باید بدبخت شده باشیم ک تنها حسرتمون این باشه چرا از خاک خودمون مهاجرت نکردیم نرفتیم یه کشور دیگه!!چقد باید بدبخت باشیم ک ک در بدترین کشور دنیا در بدترین زمان ممکن جزو ادمهای معمولی بوده باشیم!

انقدر هر روز خبرای وحشتناک میاد نسبت به خبر روز قبل سِر میشیم......

 

 

 

 

 

 

لحظه ها عریانند...
ما را در سایت لحظه ها عریانند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shamim123a بازدید : 180 تاريخ : پنجشنبه 15 آذر 1397 ساعت: 16:29