انقده پاک دامن نباشممممممممم

ساخت وبلاگ
علی سر شبی داشت یه سری کاغذ ماغذ جابجا میکرد  , تمدن به خرج دادم اصلا سمتش نرفتم سوالم نکردم قشنگگگگگگگگگگگگ گذاشتم خوابش ببره , رفتم با دقت همه دسدک دمبکاشو وارسی کردم بچم برا گفتن به من انرژی مصرف نکنه خسته نشه:) اینجور ک فهمدیم میخاد اون زمین تو روستا خریده بودیم 8 میلیونو بفروشه....بعد رفتم اس ام اسای موبایلشو وارسی کردم دیدم به آقایی بنام اکبری شماره شبا داده...زمین بنام منه چجوری اونا معامله میکنن با هم؟؟؟

باز داره زیرابی میره!حیف ک امشب نمیدونم چرا خوشالم وگرنه شماره اکبری رو سیو میکردم زنگ میزدم معامله شونو بهم میزدم

بچه های خیلی پاییزو دوس دارم انرژی و اکتیویته م توش هزار برابره

شما چطور؟

همین الان فهمیدم همیشه تو مهر ماه موهامو های لایت میکنم(بعد دو ماهم مث داگ پشیمون میشم میرم همه شو تیره تیره میکنم بعد دم عید یه رنگ زشت آبروبر میزنم و این دور تسلسل ادامه دارد)

تولد داداشمم تو مهره...23 سالش شد.بهش میگم: خجالت بکش من 23 سالگی خونه ی شوعر بودم ...اونم پررو میگه: منم میخام شوعر کنمکادو تولد داداشی اول دور از چشم علی یه ژیله براش خریدم ...بعد تو هیاهوی زندگی یادم رفت قایم موشک بازی درارم به علی نشون ندم یا بگم ارزون خریدم یا ازین چس کلک بازیا ..آخه همیشه کادوی داداشم با کادوی اون برادرزاده ی محبوبشون مساوی در نظر میگیره...امسال گفتم خودم سمبه مو پر زور میکنم معطل وانمیستم اون داداش بزرگوار منو با برادرزاده ی الف بچه ش یکی در نظر بگیره..خولاصه خیلی گردنم کلفته...170 تومن ژیله اش شد 30 تومنم کیک و شمع گرفتم!در نهایت کادومو برد مغازه یخورده هم پول رو گذاشت و عوضش کرد یه کاپشن گرفت...

 

 

جدای از شوخی.................امسال سال خیلی مهمی از نظر فکری برام بوده...امسال خیلی درکم از دنیا بهتر شده...نمیخام پز بدم بگم ده سال زودتر به پختگی معروف  40 سالگی رسیدم؛؛برعکس میخام بگم ده سال دیرتر عقلم اومد سرجاش.من باید این درک رو بیست سالگی میداشتم که اون وقت آکبند و سلفون کشیده نمیبودم با این انتخابم...با اون همه گذشت و چشم پوشی با اونهمه یللی تللی ...نمیتونم الان بگم ب گذشته م افتخار میکنم..به شدت از انتخاب هام در مورد شوهر در مورد برخوردم با مشکلاتمون در مورد درس و در مورد پیشرفت پشیمون و ناراضی ام.چ خطاهای واضحی.نمیتونم حسرت بخورم چرا پدر مادرم تو مشکلاتم یه کلمه حرف حساب یادم ندادن چون اونا در مورد درس خیلیییی منو تشویق کردن ولی منه خر ترم 5 کارشناسی شوهر کردم و علم رو بوسیدم گذاشتم بالای طاقچه!!آشنا شدن با هلاکوئی مهمترین نقش در پدید اومدن این احساسه پختگی توام با حسرت  رو داشته

یه ذره هدف به من یاد بدین...یه چیزایی تو سرم هس ولی ب نتیجه نمیرسم!!

حالا ولش بریم ادامه مطلب..امشب سرخوشم بریم بخندیم

لحظه ها عریانند...
ما را در سایت لحظه ها عریانند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shamim123a بازدید : 182 تاريخ : پنجشنبه 15 آذر 1397 ساعت: 16:29