جنگگگگگگگگگگگگ

ساخت وبلاگ
 

درود

تا هفت هشت روز قبل قهر همچنان در قهر زیبا بسر میبردیم دیگه رفته بودیم تهران واسه بچه خرید کفش و لباس از این مغازه به اون مغازه ناچارا باهاش حرف زدیم اونم کم میل نبود ک بصورت هوشتی پوشتی مث همیشه موضوع قهرو بماله و خودشو بندازه وسط گود.دوران دو ماههی قهر خیلی مزخرف بود ولی الانم اشتی نیستیم فقط دو کلوم حرف میزنیم...هنوز تو اس ام اسا مث گاو فقط موضوعو مطرح میکنیم بی سلام علیک.میادش خونه هم اصلا رومو طرفش نمیکنم.اینا سزای هیولاییه که رختخوابشو از من و حبه اونور تر میندازه

اینا رو ولش جنگ رو بگم

ما چن روزی رفتیم س فر.نه که هوا گرم ود کلید خونمونو دادیم دست پسردایی جان تا بیاد گلدونامونو آب بده.مامانم اینا هم نبودن.البته خونه ی ما دوربین داره و خیالم از بابت اینکه این پسر مسرا خونه رو مکان نمیکنن راحته.

خانومی ک شما باشی

پسردایی جونه ما یه خاله داره بنام محبوبه.شاید یادتون باشه نوشته بودم بینهااااایت چس نفس و گدا صفته.از اونجا ک دایی و زنداییم فامیلن این خواهر زنش هم فامیل محسوب میشه قبل ازدواجم باهاش خوب بودم ولی بعدش علی دمبه چون به همه کس و همه چی کار داره و صد بار دیده اینا چه چترابزای قهاری هستن منو روشن کرده ک باهاشون نگردم...با اینحال اینا چن بار خونه ما اومده بودن ولی کسی موفق ب فتح الفتوح خونشون نشده بود...

حالا

پسردایی ما به هوای اب دادن به 4 تا گلدون زپرتوکِ ما اومد خونمون...محبوبه ی شکم پاره(خاله ی پسردایی) و دو تا توله هاشم با خودش اورد قشنگ اومدن بالا خونمون در حالیکه ما مسافرت بودیم و اون میدونست

این ب کنار

قشنگ نشستن کولر روشن کردن و از یخچال میوه برداشت شست خورردن و به بچش  خوراکی داد خورده هاشم ریختن رو فرش هال...این خانومه سگ مصب خانم مثلا خودش و شوهرش اهل معنویاتن گرفتن تو خونه ما تی وی روشن کردن اینجوری بگم .ساعت 9 اومدن تا 12 موندن.یه بارم پوشک بچه کوچیکشو عوض کرد در حالیکه سطل زباله مون کاملا پاکسازی بود حتی نایلون زباله هم نداشت  پوشک جیشی رو بدون نایلون انداخت تو سطل زباله ی خام!رفت تو اتاق حبه هم سرک کشید فضولی بچه ش اسباب بازی هم برداشت ازونجا

نمیدونم گفتم بهتون من تو خونه صندل پام نمیکنم تا اگه یه اشغال جزیی هم کف خونه ریخته شده باشه با پام حسش کنم؟به این یه قلم حساسم حتی جلو مهمونایی ک شب خوابیدنی هم میمونن بعده شام جارو برقی میکشم در حالیکه هزار نفر بمن گفتن زشته نکن...

خلاصه که خیلی اتفاقی همون لحظه علی به پیسردایی زنگ میزنه و پسر دایی میگه با خالش اومده خونه ی ما انجام وظیفه :)

اینکه علی چ حرصی از حضور محبوبه خورد بماند.چون با من هنوز قهر بود و خونه خواهرش هم بودیم چیزی نگفت...فرداییش بصورت اس ام اسی بهم ماجرا رو گفت.منم گفتم : یادته رفعه قبل هم پسردایی خواست به گلهامون آب بده با مادرش اومده بود خونه ی ما؟! وای ک چقد پر روان

همین و بسسسسسسسسسسس

بعد ک برگشتیم خونه...دوربین رو چک کردم.دیدم بهههههههههه  5دیقه ب گل اب دادن دو ساعت و 55 دیقه نشستن ب ماهواره دیدن و خوردن و ریختن و پاشیدن و شاشیدن

ب پسرداییم چیزی نگفتم.....ولی اونقدر از اینکه بی دعوت .بی حضوره ما . پاشد اومد خونمون و اینقدر هم موند و دس ب یخچالم زد و خورده خوراکی های توله هاشم ریخته بود و پوشک بچه شم یادگاری گذاش ناراحت شدممممممممممممممم

نتونستم خودمو نگه دارم...

به محبوبه اس ام اس دادم : سلام.صبح بخیر.ادب حکم میکرد اجازه میگرفتی با بعدش خبر میدادی

محبوبه ازین خروس جنگیاس.

دیدم 24 ساعت گذشت جواب نداد.....شب رفته بودیم خونه یخالم اینا .بهش گفتم چی شده .مطمئنم جواب ندادنش اتیش زیر خاکستره

فرداش شد

مادره محبوبه(مادربزرگ پسرداییم) پسر زن زنگ زد بهم دعواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

منم طوریکه صدام از بیعرضگی میلرزید ناخوداگاه ولومم رف بالا گفتم: شما برا چی زنگ زدی .گوشی رو بده به خودش.پیرزن بهم میگه: گوشی خودش برداره خیلی تند تر برخورد میکنه من گفتم وساطت کنم.منم گفتم به شما مرتبط نمیشه.دیدم داره صغرا کبرا میبافه بهش گفتم : بیجا کرد وقتی من تابحال خونش نرفتم اون میاد حتی زمانیکه من نیستم.گفتم اون خسیس واسه هیشکی سفره نمیندازه ولی سر خونه زندگی همه حاضر میشه....پیرزنه هم غرغر کنان قط کرد و بعده من زنگ زد به مادرم دعوا...

باز دلشون راضی نشد انگار

خیلی تو دلم بود ک ب علی بگم ولی ما یخورده سر سنگین بودیم و نمیتونستم رو بدم جملات طولانی بیان کنم

شب رفتم خونه ی خالم مثلا واسه خالم کل موضوعو تعریف کردم علی شنید اونم به من رو نداد

رو کرده به خالم میگه: اگه بمن زنگ میزدن حقشو میذاشتم کف دستش!!!

حالا محبوبه اینا چون جمله آخرو از من خورده بودن مگه میتونستن عقب نشینی کنن؟؟؟میدونستم اینا عقب نشینی نمیکنن و چون صد در صد حق با من بود خودمو اماده ی نبرد کردم ک دفعه بعد صدام نلرزه

فرداش داییم بهم زنگ زد که موضوع تو و خواهر زنم چیه؟!گفتم چرا خودش زنگ نمیزنه چرا پشت سر مادرش و تو قایم شده؟چرا تو رو پر کرده فرستاده؟؟؟دایی گفت:نه من دیدم اینا خیلی ولوله افتادن گفتم خودم به خواهر زادم زنگ بزنم هر چی باشه تو عزیزی....منو خر کرد و منم خیلی آروم موضوعو کاممل با پبشینه ی قهری ک بین منو محبوبه بود گفتم. و گفتم اینا شکم پاره و چس نفسن.خودت میدونی زن و شوهر یه گوسفند میگیرن میکشن خودشون دوتایی میخورن.با اینکه چند سالی از من بزرگترن و همه جا خونه ی همه نخودی پلاسن یکی سفره شونو ندیده...داییم گفت: محبوبه گفته یه بار شما رو دعوت کردن شما نپذیرفتین....گفتم چ بدتر...وقتی نپذیرفتم(ک کاملا اتفاقی بود) یعنی خوشم نمیاد اونم بیاد.وقتی چن سال عید دیدنی اومدن و من نرفتم.پس چرا اون میاد و غذاشم بشقابی ک نیس به اندازه ی یک دیس غذا میخوره.محاله هر کدوم دو پرس دو پرس نخورن

همون وسط مکالماتم دیدم علی اس داده که زنداییت زنگ زده بمن واسه دعوا.گفتم 3 به بعد ک تعطیل شدم تماس بگیر

منم بواشکی این اسو خوندم به داییم گفتم پس چرا زنت زنگ زده به علی؟؟شروع کردم حرفهای زشتی که زنه هیولاش تو سالهای اخیر زده بودو به داییم گفتم....حتی به داییم گفتم: من هر بار یک من اومدم خونت زنت یواشکی حرف مفت زد صد من برگشتم یک بار به تو چیزی نگفتم چون محترمی اونقدر دوستت دارم نمیخام خاطرت به خاطره حرفای صد من یه غازه بعصیا مکدر شه حالا تو بخاطر حمایت از خواهر زنت زنگ زدی بمن؟

بهش گفتم: توو زنت و حتی محبوبه و شوهرش یک نسل از ما جلوترین در اصل دو به یک من باید بیام خونه ی شما...ولی صد به یک من جلو افتادم؟چرا تو 3-4 سال یک بار هم ما رو دعوت نمیکنی؟گفتم بحث منت نیس اگه پسرات مجردی میان خونه ی ما بهترین ساعتهای زندگی منو میسازن.گفت: به خدا پسرای منم بهترین جا رو بودن با شما میدونن..گفتم: پس چرا بهترین ساعتها همش تو خونه ی ما؟دایی جون صحبت غذا و مکان نیس صحبته اینه که شما بزرگترین ولی زنت ما رو راه نمیده ؟پس چرا خودتون میایین؟

گفت: من معتقدم هر چی باشه خواهر شوهر خواهر شوهره و مادر شوهر مادر شوهر.(البته من خواهر زاده ی شوهر هستم)...خودم خواستار کم کردن رابطه هستم

گفتم چه من و چه خاله هام همه خونواده شوهر داریم خودت میبینی رفت و امدهای همه ما سر جاشه ؟

فقط به زنه تو رسیده همه بد شدن؟چن تا از پلید بازیای زنشو بازم گفتم..و گفتم: چرا نمیگی هر چی باشه عروس عروسه!!!منم عروسم .نمیخام عاشق من باشن ولی وظیفه دو جانبه هست بهم احترام بذاریم.

از زمونه بترس خودت دو تا پسر داری زنت با کسی ساخت که با عروسای آیندت بسازه؟دوس داری 20-30 سالی ک جون کندی پسراتو ب سرانجام رسوندی مث خودت بگن هر چی باشه مادر شوهر مادر شوهره و ما خواستار قطعه ارتباطیم!!!!!!!

من این همه حرف مفت از زنت شنیدم و دم نزدم تو یک بار از زنت شنیدی من بهش کلامی خارج از ادب گفته باشم؟گفت: اره.به بار بهش گفتی: به تو چه

تا اینجا همشو اروم گفتم ولی اینجا ولوممو بردم بالا و گریه کردم و  دلمو ب دریا زدمو گفتم: (حدود 9 سال قبل زمانیکه تازه عقد کرده بودم زندایی مفسد اجتماعم تو خونه ی مادرم جلو مادرم و خاله بزرگم از من سوال در مورد رابطه زناشوییم پرسید....:به تو چه: محترمانه ترین جوابیه ک در قبال اینطور سوالها دادم و میدم

داییم طفلی اصلا هیچی نداشت بگه

گفت من جلو باجناقم شوهره محبوبه کوچیک شدم ک خواهر زادم با محبوبه اینطوری برخورد کرد گفتم بابت این حست خیلی عذر میخام ولی اگه این مطلبو پیش هزار نفر دیگه بشینی تعریف کنی حق صد در صد بمنه

من میدونستم بعد از دادن این اس ام اس جنگ بپا میکنن...چون این دو خواهر ناسازگارن.نه فقط با من...تو خودت ببین نه با خونواده مادری شون نه خونواده پدری شون نه خونواده شوهری شون نه در و همسایه میاسزن یه دوستی ک سرش ب تنش بیرزه ندارن.حالا بعده اینکه اون اس ام اسو دادم وظبفه داشت عذر خواهی کنه.یا تو درجه حقارت خودشو بذاره بگه: حالا یه بار رفتیم دیگه.یا پسردایی منو مجبور کرد

نه تنها وظیفه شو انجام نداد هار شد افتاد تو دل همه و هزار نفرو بسیج کرد به ما دعوا

همین محبوبه عید که بچه زاییده بود رفتم دیدن بچش.یک آه و دو صد ناله از زندایی(خواهرش) میکرد که اصلا ازش مراقبت نکرده .اینا روز عادیش همش تو جنگ با همن حالا موقع فتنه گری دس ب دست هم میدن میرن شهرو ب آشوب  میکشن

من حس فضولیشو درک میکنم اگه خیلی دلش میخاس بیاد خونه ی ما .یه خبر قبلش میداد من اصلا میتونستم بهش بگم نیا؟گفتم دایی یک درصد فک نکن تماس تو رو میذارم به حمایت از محبوبه.اون تا ابد بابت حضور بیموقعش ب خونه ما به من عذر خواهی بدهکاره

خیلی حرفای دلمو زدم یه کم سبک شدم.و محترمانه خدافظی کردیم

حالا از اونورم زندایی هیولام زنگ زد به علی.چقلی من که چرا زنت به خواهرم حرف درشت زده

علی میگه اولش محترمانه شروع شد و با داد و قال و فحش کشی قطع شد.دو تا وحشی افتادن به جونه هم....زندایی هار به علی میگه: یه بار برادرتو نهار خونم دعوت کردم!!!!!مگه من اعتراضی کردم؟؟

علی یادش نیس ولی یه 4سال قبل موقع خونه سازی داییم.داییم اینا بدون اینکه به ما بگن از برادر علی پول کلفتی قرض کردن(همون مومنه) و خیلی طول کشید تا پس بدن.خب وظیفه شون بود یه نهار بهشون بدن.تازه این قضیه به جریان من و محبوبه چ ربطی داشت؟؟؟؟

(علی میشه پسر عموی شوهر خالم و برادرش چون کارمند همون بانکی هستش که داییم حقوق میگیره با هم آشنان)

بعد زنداییم گفت: همش تقصیره مادره شمیمِ.اون فتنه است.یادش داده.علی زد تو برجکش گفت هر کی ندونه من ک میدونم تو مثل ماری زبونت نیش داره چن بار به خوده ما نیش زدی رابطت با همه همینجوریه اخلاق ادمیزاد نداری هر کی بهت لطف کنه نمیبینی اون یکسالی ک دوران خونه سازیت مفت خونه ی مادر زنم نشستی چشمتو بگیره.دعوت ک نمیکنی .همش خودتو قالب هم میکنی.حرف نامربوطم میزنی.من از چشم خودم بدی دیدم از مادر شمیم ندیدم....بعد زندایی به علی گفت: تو زن ذلیلی زنت این حرفا رو یادت داده...گفت میبینم زن ذلیل کیه اونی ک از مادرشوهرش(مادربزرگ منو میگه) نگهداری نمیکنه و هیشکسم خونش دعوت نکنه از ترسه تو...نه شمیم ک رابطه اش با تک تک خونواده ی من از من بهتره و همش تو رفت و امدیم.

آخرش زنداییم گفت به برادرم موضوعو گفتم طوری عصبانی شد ک دیگه حاضر نیست تو چشمت نیگا کنه

(برادر زنداییم قدیم دوران دانشجویی هم دانشگاهی و دوست صمیم برادرشوهر مخِ من بوده رو همین حساب زیاد خونه مادر شوهرمم میومده و با علی هم کم و بیش در رابطه دوستی هستن)

علی گفت:"شان برادرت از شان تو و خواهرات جداس.اونا سفره دارن چن باری رفتم خونشون خودش و زنش با جون و دل پذیرایی کردن نه مثل شما هر بار کتلت دادن ده بار تو مهمونی رفتن اومدن گفتن چقدر گوشت گرون شده..چقدر گوشت گرون شده(به خدا همیشه تو خونش همینجوری بوده)... منو ا ز ایشون نترسون .کار به هر کس بکشه من از موضع خودم کوتاه نمیام

آخرش زنداییم به گریه افتاد گفت: گه خوردم به شما زنگ زدم.علی گفت: هر چی خوردی به خودت مربوطه.آخره آخرشم به علی گفت گدا گشنه برادرت برات پول فرستاده به اینجا رسیدی!!!

و قطع کرداصلا گیرم ک برادرش پول داده یا اصلا جایی برنده شدیم چ ربطی داره ک خواهر زنداییم بی اجازه بیاد خونمون؟!

..............................................................................

تموم این اتفاقا تو دوران کدورتمون افتاد .قاعدتا این قضایا باید باعث میشد من و علی بیشتر وحدت پیدا میکردیم

ولی خب رابطه کماکان سنگین پبش میره

.....................................................................................................................

بطرز عجیبی دلم خنک شده خستگی تموم زخم زبونهای زشت زندایی هیولام از تنم در رفته

البته بعد از این قضایا داییم با مامانمم صحبت کرد و گفت دیگه خونه ی شمیم نمیرم

ننم هم افتاد به جانه پاکه من...ولی من کوتاه نیومده و نمیام

.......................................................

دو روز تعطیلی گذشته هم به رفیق بازی گذشت با یکسری جوونهای فامیل البته خونوادگی رفتیم یه منطقه ییلاقی حسابی خوش گذروندیم

لحظه ها عریانند...
ما را در سایت لحظه ها عریانند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shamim123a بازدید : 171 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت: 7:22