لحظه ها عریانند

متن مرتبط با «مادرشوهر» در سایت لحظه ها عریانند نوشته شده است

روزنوشت آغشته به مادرشوهر ۲۷-۲۶ دی۱۴۰۲

  • ساعت ٥:٥٨ با كوك ساعت بيدار شدم ؛ برا اينكه باز نخوابم يه چرخي تو اينستا زدم ، البته نصف شب خبر حمله صپاح به كردستان عراق رو شنيده بودمتفپا شدم خوراكي بچه و صبونه رو رديف كردمساعت هفت هم حبه رو بيدار كردم ب زور ٧:١٥ با داد و هوار من پاشدجلو پدرشوهرم رسواي زمان شدمبچه رو بردم مدرسه تو راه ضرب باهاش تمرين كردم كه چون مث ننه ش حفظيجاتش افتضاحه ؛ خوبم اخر ياد نگرفتفكر اينكه الان بايد برگردم خونه مون و پدرشوهرم نميدونم خوابه يا بيداره ! بعدشم شما هزاري هم بگين ، محرمِ ، جاي پدرِحضورش سختمهبيخود چس چرخ زدم و ساعت يه رب ب ٩ برگشتم خونهديدم بيداره صبونه شم خورده و عازم ب جنگهبدو بدو نيمرو خوردم مسواك زدم برم دندون پزشكي ؛ چون روكش دندونم شكسته و خيلي اذيت بودم...تو دندون پزشكي دو تا خواهر نشسته بودن حدوداي چهل ساله ميزدن ، منشي رو چس گير اورده بودن معزشو ميجوييدن، من اين منشي رو خيلي ساله ميشناسم اصن خاله باجي نيساون زنه مثلا ميگفت : پسرعموم خواستگارم بود بهش نرفتم اما عاشقمه همه جا ميشينه ميگه ( من ب عشقم نرسيدم ، شوهرمم خوبه ولي كاش ب همون پسر عموم ميرفتم!!!!با هر جمله ي ب ضعم خودش باحالي ك ميگفت يه نگاه ب منم مينداخت كه ازم ري اكشن بگيرهچس دونمو فعال كردم رومو كردم اونور ميخ شدم به ديوار خالي زل زدمحالم از اطواريا ب هم ميخورهبعد زنیکه زشت سن دار ؛ این حرفا چیه جلو جمع ! خواستگار داشتم خواستگار دارم گ گ گ گزود نوبتم شد و كارمو كردم و ده و نيم اومدم بيرونميخواستم با الي برم خريد كه زنگ زد انداخت برا فردابرا پدر شوهرم برا روز پدر يه بلوز خريدم و سريع اومدم خونهپدرشوهرم نبود الحمدللهدوش گرفتم و جاروبرقي و تي كشيدم پريدم سمت مدرسه حبهورش داشتم رفتم خونه مامانممادرشوهرمم اونجا بود نهار , ...ادامه مطلب

  • رفتن پدرشوهر و مادرشوهر

  • سه شنبه صبح ساعت ٧ پدرشوهرم مث هميشه رفت !منم بچه رو رسوندم مدرسهمادرشوهر رو بعدش ورداشتم بردم جواب ازمایش شونو درمونگاه نشون دکتر دادیمهیچی ش نبود ازمایش و سونو و تست قلب و هر چی داشتیم همه خوبه خوب بودن هیچی ش نبودساغت ده اوردمش خونه مونبهم گفت پس من دیگه میرم خونه خودمونالکی گفتم من بیرون كار دارم تو وسایلات جم کن من یک ساعت دیگه برمیگردم و میگیرمت میبرمت خونه تونیکساعت بيرون چس چرخ زدم ،بعد که برگشتم، دیدم پدزشوهرم اومده دنبال زنشدم در هستن و دارن یکسری وسایل رو میریزن تو ماشین و اینارفتم ب سمت ماشین شون جهت خداحافظي !مادرشوهرم هول شد جلو نشسته بود روز عادی همیشه شل و پَلِ ، يك آن سریع السیر مث قرقی از ماشين شون جهيد بيرونبا يه حركت مشكوك و عجيب من رو هدايت كرد به سمت دورتر از ماشين شون!!!!!و با اكراه مثلا منو بوسيد ك خدافظي كنهشستم خبر دار شد اينا باز چيزي خريدن تو ماشين و صندوق شون بود و اين حركت مادرشوهرم براي دور كردن من از صحنه بودمنم بي ادبي نكردم همونجا دور از ماشين اونها ايستادم كه راحت باشنماذرشوهرم ؛ پدرشوهر رو صدا زد كه بياد همونجاي دور تر با من خدافظي كنهپدزشوهر هم ك ساده تر هست اومد.... و وسط موچ موچ و خدافظي ميگه زنم چند روز خونه نبود خونه هيچي نبود منم صبح رفتم ميدون تره بار يه كم خريد كردم، پدرشوهرم چيزي رو كيلويي نميخوه هميشه صندوقي ميخرهبعد پدر شوهره لا خرفاش گفت : تو خونه دو تا جعبه پرتقال داشتيم كه اونام كپك زدن ريختم تو سطل زباله !.نميدونستم بخندم يا گريه كنمپرتقالا رو ك يادتونههموني كه عقده شو كرده بودم!!ماذرشوهر عوضي گه ؛ برا اينكه من خريدهاي گوجع خيار و چميدونم تره بارياشو نبينم با يه حركت ژانگولري منو ع ماشين شون دور كرد((((( منو ميشناسين كه مغرور, ...ادامه مطلب

  • ماحصل ميتينگ هاي محرمانه ي مادرشوهر

  • ميدونين كه يكي از پسر داييام رو خيلي دوس دارمدو شب پشت هم خواب ديدم با زنش حرفش شده و خودكشي كرده از بين رفتهجزييات زيادي ديدمتو خوابم تو آگهي فوت اون ديدم نوشته ( تسليت به تنها خواهرش) من خواهرش ك نيستم ولي عمري اونا منو ( آبجي) صدا زدنانقدرررررر هر دو شب تو خواب ضجه زدم با گريه حبه بيدارم كردخلاصه بهش زنگ زدم بد ماجرا اينكه وقتي پسري از فاميل زن ميگيره ديگه نبايد باهاش تماس غير كاري گرفتنميدونستم چي بگم فقط گفتم بهش كه عزيز جان هر جا زندگي سخت شد من پشتت هستماا روز قبل مودب و متين از علي پرسيده بودم كه چرا وقتي زن برادرش تبريك تولدشو گفت ، از من قايم كرد و همينطور مابقي تبريكاتي ك بين شون رد و بدل شدطبق معمول علي لال مرداخه چيزي نبود ك بخواد بقيه ي تبريك گوينده ها رو بگه اين يه مورد رو نگهعلي ك لال مردمنم جلو بچه ديگه عربده كشون راه ننداختمامروز ب كله م زد ،بي سروصدا ورداشتم اسم زن برادرش رو تو گوشيش عوض كردم گذاشتم ( زنه هفتمش) بعد بلاكش هم كردم , ...ادامه مطلب

  • قابلمه آش مادرشوهر

  • پنج شنبه عید قربون بود تعطیل بودچهار شنبه شب ساعت۹ علی یه کاره گفت : مامانم اینا دارن میان خونه ما، شام آش درست کرده گفته شمام شام درست نکنید آش رو میاره با هم بخوریممیدونم که علی از واکنش من میترسه ، سعی کرد عادی و بدون استرس بمن بگه .... منم سکوت کردم و با خودم گفتم حتما مادرش اینا یکهویی بهش خبر دادن الان وقتش نیست پاچه شو بگیرم, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها